دکتر رفتن مهیار
صدو نود وهشتمین روز زندگی مهیارم اول صبح و طرز بیدار شدن مهیار پسرم امروز بخاطر جیغایی که شبا میکشی و نمیخوابی بردمت دکتر من فک میکردم گوشت درد میکنه بیشتر بخاطر این ناراحت بودم. صبح بابایی از درمانگاه نکو وقت گرفت برا 8 شب. امروز گفتی مامان خیلی واضح. 😃😉😥😁😊😍 شب که رفتیم خیلی شلوغ بود و تا ساعت یه ربع به ده اونجا بودیم. اونجا که بودیم همش دلبری میکردی و همه رو میخندوندی. اصلا یجا بند نبودی بابایی همش مجبور بود بغلت کنه و راه بره تا که آروم بشی. آخه من دیگه سختمه روز به روز داری بزرگ میشی و ماشاله سنگینتر و همش بابایی مجبور ورت داره من فقط تو خونه وقتی بابایی نیست ورت میدارم با...
نویسنده :
****** ≪مامانی≫ ******
18:51